
بیرون زتو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی
( بابا افضل کاشانی)
به فضل حق این قطره ی دانش جز در
سایه ی عنایت الهی و الطاف دوستان و
همکاران گرامــی میسّـر نـگردید،باز هـم
تمنّای بذل عنایات از صاحبان فضل و ادب
را داریم.
۱- شما با خواندن این داستان به بازنویسی می پردازیدِ یعنی بیت ها را معنی نمی کنید بلکه با توجه به آن داستانی به زبان خود می سازید و گسترش می دهید.
۲- برای راهنمایی درخصوص ابیات توضیح کوتاهی درباره ی معنی بیت ها ارائه نمودیم.
۳- یک بار داستان را بخوانید و در سکوت و خلوت به نوشتن انشا بپردازید و از مراجعه ی پی در پی به متن اصلی خودداری کنید.
۴- بعد از نوشتن داستان بهتر است آن را برای یک نفر بخوانید و نظر بخواهید.
رنجانیدن امیری خفتهای را که مار در دهانش رفته بود
«مولوی » «مثنوی معنوی » دفتر دوم
عاقلی بر اسپ میآمد سوار
در دهان خفتهای میرفت مار
"یک شخص عاقلی سوار بر اسب می آمد و کسی را دید که خوابیده است و یک مار در دهان او می رود"
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
"آن شخص سوار بر اسب این واقعه را که دید شتابان حرکت کرد تا مار را از آن شخص خفته دور نماید اما فرصت پیدا نکرد"
چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دَبّوسی قوی بر خفته زد
"چون آن شخص عاقل بود، به مددکاری خِرَد خود چند ضربه با گُرز آهنین بر شخص خفته زد" (دَبّوس: گرز آهنین، با تشدید ب خوانده می شود)
بُرد او را زخم آن دَبّوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت
" زخم و جراحاتی که بر اثر ضربة آن گرز محکم بر آن شخص خفته وارد آمده بود باعث شد که او تا زیر یک درخت فرار کند"
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته
"سیب های پوسیده و گندیدة زیادی در پای آن درخت ریخته بود. شخص سوار به او گفت که ای به درد مبتلا گشته! از این سیب ها بخور"
سیب چندان مر وِرا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
"آنقدر او را مجبور کرد تا سیب بخورد که از دهانش بیرون می ریخت"
بانگ میزد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا
"فریاد زد که ای امیر! چرا با من اینچنین رفتار می کنی درحالیکه از من ستمی ندیده ای"
گر ترا زاصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز
"اگر تو از بنیاد و ریشه با جان من سر ناسازگاری و جنگ داری، یک مرتبه با شمشیر خونم را بریز"
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خُنُک آن را که روی تو ندید
"چه زمان و ساعت نامبارک و نحسی بود که در راه تو قرار گرفتم. ای خوشا کسی که روی تورا هرگز ندید"
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
"انسانهای کافر هم بدون جرم و گناه چنین ستم و ظلمی را بر دیگران روا نمی دارند"
میجهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
"خون از دهان من در حال سخن گفتن به بیرون می جهد. ای خدا او را مجازات نما!"
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
"هر لحظه اسب سوار را نفرین تازه ای می نمود. اما آن شخص عاقل او را با ضرب در صحرا می دوانید"
زخم دبّوس و سوارِ همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
"زخم و جراحت گُرز و شتاب سوارکارِ مانند باد باعث می شد که آن شخص خفته دائم در حال دویدن و افتادن باشد"
مُمتَلی و خوابناک و سست بُد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
"شکم او پر از سیب های گندیده شده بود و حالت ضعف و سستی به او دست داده بود و صورت و پاهایش هزاران زخم برداشته بود" (ممتلی: پُر، آکنده، مملو)
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
"تا هنگام شب، گاه او را به حرکت وا می داشت و گاه رها می کرد تا اینکه حالت تهوع و استفراغ بر او دست داد"
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
"هرچه در شکم داشت استفراغ کرد از جمله آن مار هم از دهان او بیرون جهید"
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
"چون آن شخص مار را دید، بر پای آن شخص نیکوکار (سوار عاقل) بر خاک افتاد"
سَهمِ آن مار سیاه زشت زَفت
چون بدید آن دردها از وی برفت
"ترس از آن مار سیاه زشت درشت باعث شد که آن دردها را از یاد ببرد"
(سَهم: ترس، بیم، خوف، هراس)
گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی
"به آن سوار گفت: تو فرشتة رحمتی (جبرئیل) یا خدایی که ولی نعمت من هستی؟"
ای مبارک ساعتی که دیدیَم
مرده بودم جان نو بخشیدیَم
"چه زمان و ساعت مبارک و میمونی بود که مرا دیدی. من مرده بودم و تو مرا جان تازه ای بخشیدی"
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
"تو مانند مادران در جستجوی من بودی (برای نجات من) و من همچون خران از تو گریزان بودم"
ای خُنُک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
"ای خوشا آن کسی که روی تو را ببیند و یا ناگهان در مسیر گذر تو قرار گیرد"
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را
"ای کسی که دارای جان پاک ستایش شده هستی! بسیار سخن بیهوده و باطل تو را گفتم"
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
"ای صاحب اختیار و پادشاه و ای امیر! این سخن های بیهوده را جهل من باعث شد، پس مرا مورد مؤاخذه قرار مده (مرا ببخش)!"
شمهای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی
"اگر اندکی از حال خود آگاه بودم، سخن هرزه و بیهوده را کِی می توانستم به زبان آورم"
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
"اگر رمزی و سرّی از حال من می گفتی، بسیار حمد و ستایش تو را می گفتم ای کسی که دارای صفات نیکو هستی!"
عفو کن ای خوبرویِ خوبکار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار
"ای نکو صورتِ نیکوکار، مرا ببخش! آنچه بر زبان آوردم به حساب کم عقلی و نادانی من بگذار"
گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
"اگر از اوصاف آن مار به تو می گفتم، از ترس جانت را از دست می دادی"
مصطفی فرمود اگر گویم براست
شرح آن دشمن که در جان شماست
"حضرت پیامبر خاتم (ص) فرمود: اگر حقیقتِ آن دشمنی را که در جان شماست (نفس امّاره)، شرح دهم ..."
زهرههای پردلان هم بر دَرَد
نی رود ره نی غم کاری خورد
"شجاعترین انسان هم از ترس خواهد مرد و نه می تواند راه و زندگی عادی خود را طی کند و نه دست به کاری می زند"
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قُوَّت روزه و نماز
"نه دلش را طاقت راز و نیاز با خداوند و نه جسمش را توان روزه و نماز می ماند"
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
"آن شخص رها شده از درد و رنج بر پای آن فرد عاقل بارها بر خاک افتاد (بدین معنی) که ای مظهر نیکبختی و ای کسی که مرا مایة سعادت و ثروت می باشی"
از خدا یابی جزاها ای شریف
قُوَّت شکرت ندارد این ضعیف
"ای شخص شریف و بزرگوار! خداوند به تو پاداش نیکو دهد. این انسان ناتوان و ضعیف هرگز نمی تواند سپاس و شکر تو را بجای آورد"
شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا
" ای راهنما و مقتدا! خداوند حق سپاسگذاری تو را خواهد داد. من آن توان و قوت را در بجای آوردن شکر تو ندارم"
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
"دشمنی (در ظاهر) انسان های عاقل اینگونه است. زهر ایشان هم باعث سرور و شادمانی جان انسان می شود"
(ابتهاج: سرور، شادمانی، مسرت)
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
"(درمقابل) دوستی انسانهای نادان باعث رنج و درد و گمراهی است. برای مثال این حکایت و داستان را بشنو"
(منظور حکایت بعدی است که در مثنوی معنوی مولانا بنام "اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس" آمده است)
برچسبها: انشای سوم